روزی را به خاطر دارم که بابا برای من پیراهنی سفید با خال های درشت سیاه خرید که دامنش پف دار بود و یقه اش پر بود از مروارید . من به معنای واقعی عاشقش بودم آنقدر که دلم نیامد بپوشمش ، گذاشته بودمش توی کمد و هر چند روز یکبار که دلم هوای یک دلخوشی جانانه می کرد ، سراغش می رفتم و یک دل سیر نگاهش می کردم و قند توی دل کودکی هایم آب می شد ؛ چشمانم را می بستم و خودم را با آن توی یک باغ پر از آبنبات های رنگی و گلهای سفید فرض می کردم و نفس عمیقس توأم با لبخند می کشیدم ، دوباره آن را تا می زدم و توی کمد می گذاشتم و با دلی سرشار از عشق و انگیزه ، سراغ بازی ام می رفتم . دلم نمی امد آن را تنم کنم و بوی تازگی و لطافتش را بگیرم اما خوشحال بودم که دامش و هرکجای دنیا که خسته می شدم ، با تصورِ داشتنِ بهترین لباس دنیا ، احساس پرنسس ها را پیدا می کردم و چشمانم از ذوق ، برق می زد ، انگار که صاحب قیمتی ترین دارایی جهان بودم و خوشبخت ترین دختربچه ی دنیا !                                                تا اینکه یک روز ، یکی از اقوام به خانه ی ما آمدند و زمانی که خواستیم برای گردش بیرون برویم ، لباسم را تنِ دختر بچه شان دیدم و برق از سرِ خیالبافی های کودکانه ام پرید و در یک آن ، بغض کردم . این بزرگترین دلخوشی و آرزوی نو نگه داشته ی من بود که حالا تن یک بچه ی دیگر می دیدمش !  یک لحظه در یکی از خالهای لباسی که حالا اشتیاق کودک کودک دیگری را بغل کرده بود غرق شدم و تمام لحظات شادی که سراغش رفتم و ذوق کردم اما نپوشیدمش از پیش چشمانم گذشت . حالا برای دیگری شده بود ؛ همان آرزوی دوست داشتنی و حیفی که عاشقش بودم ، درست است که آن روز به رسم احترام و ادب ، بغضم را بلعیدم و اعتراضی نکردم اما هنوز هم عاشق لباسهای سفید ای سیاهم که دامنشان پف دارد و یقه شان ، مروارید 

از آن روز به بعد ، دلخوشی هایم را برای هیچ روز مبادایی کنار نگذاشتم و آرزوهایم را در آغوش کشیدم تا عطر تنم را به خودشان بگیرند و سهم همیشگی خودم باشند . 

همه ی ما یک زمانهایی همین کار را کرده ایم . گاهی با وسایل و گاهی با آدمها !  دلمان نیامده زیاد نزدیکشان بشویم و منتظر زمان مناسبی بوده ایم که بپوشیم ، در آغوش بگیریم و بگوییم که چقدر دوستشان داریم ، دنبال فرصتی طلایی که آنهارا سهم همیشگی خودمان کنیم  . اما حواسمان نبوده که نه لحظه ها و نه آدمها منتظر نمی مانند و همیشه یکی هست که بهتر از ما در آغوش کشیدن و دوست داشتن را بلد باشد . همیشه یکی هست که از راه برسد ، فرصت را از دست ندهد و جای خالی ما را برای همیشه پر کند !     

و آن روز چقدر دیر است برای پشیمانی . و چه بی اندازه دیرتر برای خواستن ، داشتن و در آغوش کشیدن .

داستان

  ,، ,یک ,روز ,ی ,آغوش ,    ,در آغوش ,آن روز ,می کردم ,کردم و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

(نخل سومار) سیروس انصاری نیا بلاگی برای فایل ها dpowerf URPD.IR وبلاگ شخصی محمدرضا جامی راهنما وب 25 معرفی بهترین سایت ها حَرا فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی تخته سیاه